قاتی پاتی
دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که در آمدش فروش شبانه ی دخترش بود! دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود باز گو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد تا در امان باشد، اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را .... . نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگ گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع، این زمان ،در این سرما، اینجا چه می کنی؟!؟! دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت: که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان. بی پناه مانده ام. پسر ها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه اورا گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم. دختر ترسان از این که با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد. صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کابه از سرما مردند! باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که: از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندها لوگو آمار وبلاگ بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 66270
|
|